نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نگارنامه

عکسهای هندونه ای من

مامانی مدتها آرزو داشت منو توی هندوونه بنشونه و جمعه 31 خرداد وقتی دایی محسن یه هندونه خیلی گنده خریده بود و آورد خونه بابایی اینا همه با نقشه مامانی موافقت کردن! هندونه خیلی یخ بود و من اولش یه خورده ترسیدم اما نتیجه عکسا جالب بود: اینجا هم می خواستن لباسمو تکمیل کنن اما من گریه کردم و اجازه ندادم. خب هندونه اش خیس بود دیگه! کسی شماره تلفن سازمان حمایت از حقوق کودکان رو داره؟ ...
1 تير 1392

اولین باری که تنهایی ایستادم

سیر حرکتی من نشون می داد که من بچه زرنگی هستم. بابایی و مامانی همیشه می گفتن این بچه 10 ماهش که بشه راه میره اما هرچه جلوتر اومدم فهمیدم که این زرنگ بازی ها توی دنیا ارزشی نداره بنابر این هر روز تنبل تر از روز قبل شدم و این شد که حالا هنوز هم نمی تونم بلند شم وایسم با اینکه ده ماهم هم تموم شده. اما بالاخره یه روز طرح تشویقی خانواده ام جواب داد و من به عشق عشقم (هندوانه) حدود 1 دقیقه به تنهایی ایستادم در حالی 10 ماه و 12 روزم بود (92/3/27). اینم عکسای مرحله به مرحله اش:   توضیح این که دیگه به این شیوه گول نخوردم و فقط همون یه دفعه وایسادم. ...
27 خرداد 1392

عکسهای تاریخ گذشته (1)

مامانم سعی کرده تا حالا همه عکسام رو به روز برام بذاره اما گاهی یکی که با دوربینش ازم عکس گرفته با تاخیر عکسامو میده. چند تا از عکسام مونده بودن و حالا می خوام بذارمشون: اینجا من رفته بودم عروسی همکار بابام و کلا توی مردونه بودم! ژست در مقابل دوربین حتی وقتی فنچول بودم: مصداق بارز کودک آزاری: اینجا رفته بودم خونه دایی مجید: متفکرانه به دوردست ها می نگرم: انگشت آجی پریسا خیلی خوشمزه بود: اینم از همون خنده های همیشگی: ...
25 خرداد 1392

فرهنگ لغات من (2)

تاریخ لغت معنا مواقع کاربرد 25/2/92 (9ماه و ده روزگی) مامان مامان القای احساس خوشبختی به مامانم 13/3/92 (9 ماه و 28 روزگی) هابو هاپو (سگ) هرنوع جنبنده و غیرجنبده ای مثل عروسکم، مورچه، مگس کش، خرده نان روی زمین و هرچیز دیگری که به ذهنتان می آید. ...
23 خرداد 1392

عکسهای هفت سین 92 من

ک هفته قبل از عید سال 92 من همراه مامانم رفته بودم مدرسه آجی پریسا. آجی پریسا همون مدرسه ای میره که مامانم میرفته. من با سفره های هفت سینشون عکس گرفتم و عکسا حالا به دستم رسیده   راستی به پست " من در بیمارستان بستری شدم " عکسای جدید اضافه شد. ...
19 خرداد 1392

ده ماهگی من

چند روز بود که من وارد 10 ماهگی شده بودم که مامانی یه استعداد جدید توی من کشف کرد: می رفتم توی آشپزخونه دست می زدم روی ترازوی دیجیتالمون و عددها که نشون داده می شد می خواستم با دستم بگیرمشون! اولش بابا و مامان فکر می کردن بصورت اتفاقی اینکارو انجام می دم اما بعدا پی به این حقیقت بردن که من خیلی باهوشم. این ماجرا را بابا با پیاز داغ فراوان توی محل کارش تعریف کرده بود. تو این ماه من دیگه کاملا یاد گرفتم دست بزنم اونم با صدای بلند. با دلیل و بی دلیل شروع می کنم به دست زدن. اصلا کلا از دست زدن خودم خیلی خوشم میاد و هی دست می زنم.( توی این عکسا خودم همراه با آهنگ می خونم و دست می زنم): وقتی توی بیمارستان بستری بودم و یه دس...
15 خرداد 1392

عکسهای ده ماهگی من

مثل همیشه عکسهای من در باغ بابایی:   وقتی با گوشی مامان عکس می گیرم و به خاطر فلش دوربین چشمام بسته میشه: دیگه میشه به موهام چهل گیس بست البته فقط یکیش اونم به زور: آخرین روزی که به مهد رفتم و مریض شده بودم:   در حال رانندگی: وقتی پسر می شوم: وقتی خوابم: دمپایی هام الان اندازه ام شده اما نمی تونم راه برم: صبح زود وقتی حاضر می شدم تا برم مهد کودک: بدون شرح: ...
15 خرداد 1392

من در بیمارستان بستری شدم

جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت. همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان. تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه! دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد. خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی ...
14 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد